طفولیت و بازی های قشنگش ..!!!

بچه گی دوران بازیه.. بازی هایی که بعدش میشه خاطره.. خاطره های قشنگی که یه کلمش کافیه تا تو رو ببره به همه ی خوشی های اون دوران.. 

 

 

 

 

 

 

از بچه گی هام چیزای محوی یادمه.. می خوام فکر کنم از انواع بازی های بچه گیم ببینم چی یادمه..   

 

 

 

خیلی کوچیک بودم.. در حدود ۳ سال شاید.. از پله های خونه ی مامان بزرگم از طبقه ی دوم افتادم پایین..یه مدت بیهوش بودم.. بعدشم توی بیمارستان.. از اون اتفاق چیزای زیادی یادمه ولی چیزی که ربط به بازی داره اینه که توی بیمارستان که بودم خیلی زوری میموندم تا این که مامانم برام یه عروسک خرید از خودم بزرگتر.. اسمش شد ریحانه و اون شد خواهر نداشتم.. بعد از اون تمام مدت بیمارستان و بعدش اون با من بود.. همه جا همراهم بود.. از لباسای خودم می پوشید.. مامانم هروقت به من می رسید به اونم میرسید.. عین بچه خردشال ها باهاش رویایی نداشتم ولی شده بود یکی مثل داداشام.. یادمه هروقت مامانم ازم میپرسید خواهر و برادر کوچیکتر دلت می خواد من باهاش قهر می کردم چون هم دوست داشتم بچه آخر باشم و هم دوست داشتم خواهر داشته باشم ولی بعد از ریحانه دیگه می گفتم این خواهرمه.. تا چند سال هر وقت برام کسی عروسک می خرید همشو مامانم میذاشت تو انباری چون من نمی ذاشتم به جز ریحانه عروسک دیگه ای بیاد تو اتاقم.. تا این که انقدری بزرگ شدم که بشم هم بازی داداشام.. دیگه عروسک رفت کنار.. وسایل بازی من یه ماشین بود که بدنش قرمز بود.. داداشم ماشینشو زود خراب میکرد ولی من با سلیقه باهاش بازی می کردم و میترسیدم خراب شه.. 

بعد از اون با داداشم میرفتیم با بچه محل ها فوتبال.. بعدشم توی خونه تو اتاق نشیمن ۲ تا دروازه با بالش میساختیم و یه ضرب بازی می کردیم... چقدر من بعد از هر بازی یواشکی دور از چشم داداشم تو اتاق گریه می کردم چون پام از ضربه های محکمی که به توپ میزدم درد میگرفت و دستم از دروازه بانیم سرخ می شد و من جیکم در نمی اومد تا مسخره ام نکنه..  

 

بعد از اون یه بازی داشتیم که اسم درستی نداشت. ولی وسیله ی بازی ما ۳ تا نخود یا ۳ تا جسم گرد کوچیک بود. ۲ تا دروازه ی ۱۰ سانتی می ذاشتیم از این سر خونه تا اون سر خونه. بعد از جلوی دروازمون ۳ تا نخود رو با هم میریختیم زمین بعد باید یکیشو از بین ۲ تای دیگه اش با یه ضرب رد می کردیم و انقدر این کارو میکردیم تا برسیم به دروازه ی رو برویی و بزنیم تو گل.. اگه ۳ تاش توی بازی تو یه خط می موند می باختیم یا این که اگه از خط زمین رد میشد یا این که وقتی داشتیم رد می کردیم دستمون به ۲ تای دیگه می خورد.. چقدر لیگ می ذاشتیم براش. یادش بخیر..   

 

 

یه مدت بازیمون شد فوتبال دستی.. چقدر دست درد کشیدیم از بازی های هیجان انگیزش.. از بازی های لیگی که با بچه های فامیلمون شروع می کردیم و ۲ ماه طول می کشید تا تموم شه چون باید صبر می کردیم تا باز بیان خونمون.. 

بعد یه مدت کارت بازی شد بازیمون. کارت هایی که روش عکس ماشین های قدیمی بود.. زیرش یه اطلاعات کمی نوشته بود.. که اونا میشد ارزش کارتامون.. هرچی مزایاش بیشتر بود ارزششم بیشتر بود..با این کارتا بازی های زیادی می کردیم.. کلی نوع مخلف داشت..یکیش همین بازی ایی که با دست میزدیم روش تا برگرده و اینا.. 

بعدش بازیمون شد دومینو.. 

 

    

 

دایمم نمی دونم از کجا برامون نزدیک ۴۰۰ تا جعبه ی کوچیک آبی آورد.. شب و روزمون شده بود ساختن دومینو.. نوع های مخلف.. یهو رو یکیش ۱ روز وقت می ذاشتیم و یهو دستمون میخورد بهش و همش داغون میشد.. چقدر حرص می خوردیم.. چقدر من برای داداشمامو از قصد خراب میکردم و می گفتم حواسم نبود و اونا هیچی نمی گفتن بهم..خلاصه یه مدت اینطوری سر کار بودیم..   

 خونه ی مامان بزرگم هم که می رفتیم یا تو راهرو با دختر خالم و پسر داییم بازی میکردم یا تو حیاط همه با هم فوتبال بازی می کردیم..   

یادم نمیاد کی بود ولی اون موقع تازه آتاری او مده بود.. توش یه بازی های جیگر بد کیفتی داشت.. بازی هواپیما که الانم کامپیوتریش هست.. یا یه دختره که فقط می پرید و کلی مرحله داشت.. با همه ی سادگیش برامون خیلی جذاب بود..   

بعد از اون ۳گا اومد و بعد پلی استیشن و بعدشم کامپیوتر.. اولین کامپیوتر رو که گرفتیم خیلی به نظرمون خوب بود.. خیلی گرافیکش پایین بود ولی از هیچی بهتر بود.. پسر داییم برایمون بازی هایی رو می آورد که تو فلاپی بود.. خیلی یادم نمیاد چون خیلی بچه بودم ولی هنوزم رنگ فلاپی ها یادمه..    

وقتی رفتم مدرسه از این که انقدر زندگی من با دخترای هم سنم فرق داشت حس بدی داشتم.. از این که توی دبستان همشون حرف از کلکسیون عروسکشون میزدن و من به جاش فقط ماشین داشتم و یه ریحانه رو حس بدی داشتم.. الانم که بزرگ شدم مثلآ ترکیب اتاقم مثل داداشامه.. نوع لباس پوشیدنم.. تیکه های حرف زدنم.. بعضی اوقات فکر می کنم اگه چهرم کمتر دخترونه بود شاید بیشتر تمایل داشتم پسر باشم.. تا ۸-۹ سالگی من همیشه برای بیرون رفتنم موهامو میذاشتم توی کلاه و لباسای پسرونه می پوشیدم.. مامانم که دید خیلی فرق کردم سعی کرد دخترم کنه.. نمی ذاشت موهامو کوتاه کنم و همش لباسای دخترونه برام می خرید تا رفتارم عوض شد و شدم یه دختر خالص..!!    

 ای بابا باز از بحث دور شدیم..   

داشتم در مورد بازی ها می گفتم.. اون موقع همه ی بازی ها انقدر ساده بودن که امکانات زیادی نمی خواست.. خیلی بزرگتر ها دقت نمیکردن که ما با چی سرگرم میشیم و همش دلشون به این خوش بود که سرمون گرمه ولی الان وقتی بازی های بچه های فامیلمونو مقایسه می کنم از این همه تفاوت شوکه میشم. از این که پسر داییم کلی بازی فکری داره که الانم که الانه وقتی میرم خونشون باهاشون بازی می کنم..انقدر تنوع که این بازی های کامپیوتری هم قانعشون نمی کنه..  

بازم از بازیهامون مونده.. ولی واقعآ مغزم بیشتر از این نمی کشه.. شاید اگه مامانم بود کمک میکرد همش یادم بیاد ولی خب الان که نیست. اگه دیدم خیلی یادم اومد پست بعد در مورد می نویسم..  

 

پی تازه یادم افتاد نوشت: 

 

یه بازی یادم رفت که بیشتر شبیه جنگ سرد بود.. اون موقع که خودکار بیک بود یکیش دست من بود و یکیش دست داداشم.. 

تهشو می کردیم تو پوست پرتغال و بعدش فوت میکردیم توی خودکار.. خیلی درد داشت ولی سنگرم میگرفتیم.. پشت مبل ها و پشتی ها.. وای که چقدر سر این سنگر ها و کثیف کاری هاش مامانم دعوامون می کرد.. بعد ها چون پوست پرتغال همیشه نبود و یا می افتاد یه گوشه و می گندید از کاغذ و آلومینیوم استفاده می کردیم..این خیلی بازی خوبی بود..نمی دونم چرا یادم رفت.. ما حتی سر کلاسم این بازی رو انجام میدادیم.. ولی خب توی خونه قشنگ نمونه ی یه میدان جنگ بود برامون..

نظرات 27 + ارسال نظر
کامیار جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:31 http://parchineharf.blogsky.com/

اووووه اووووووووه
عجب پست بترکونی
ما هم همین بازیارو میکردیم
داداشمو چقدر سر فوتبال بازی کردنا شکنجه میدادم
فوتبال نخودی هم که خوراک خودم بود
یادش بخیر انقدر بازی مریم که دیگه الان بقل انگشت اشارمون ساییده شده
تو دوران دبیرستان هم لیگشو تو مدرسه برگزار میکردیم
من واسه تولد 7سالگیم میکرو کادو گرفتم
با قارچ خور زندگی کردم
شبا تا صبح قارچ خور بازی میکردمو خوابشو میدیدم
دیگه روده درازی بسه
ببخشید سرتو درد آوردم

نه بابا.. من سالمم هنوز نترکیدم..
خب لابد رده ی سنیمون یکیه.. اون موقع رو مد بازی می کردیم هاا..
خیلی کیف میداد.. من خیلی دوستش داشتم..راست میگی.. من انگشت اشارم از ضربه هام درد میگرفت.. هنوز دردش یادمه..

آخی.. راست میگی.. هنوزم من بازی می کنمش.. خیلی خاطره سازه..
خواهش می کنم.. خوشحالم کردید..ممنون از تجدید میثاقه خاطراتتون.

۳۰نا جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:52 http://chardivaari.blogfa.com

جالب بود
فکر کنم علتش چون خواهر نداشتی بیشتر با داداشات بودی دوست داشتی شباهت به اونا بدی

سینا.. همیشه سر به زنگا.. بی معرفت..
آره دقیقآ.. ولی علت مهمش اینه که همبازی هام داداشام بودن.. بچه هم زندگی رو از دور و بری هاش یاد میگیره.. منم از اینا یاد گرفتم..

زمستان جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:39


هیسسسسسسسسسسس.. هیچی نگم.. بازم مثل همیشه تو هم سکوت کن.. عادت شده .. منم عادت کردم..

عبدالکوروش جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:33 http://www.potk.blogfa.com

یادش بخیر اون روزها.
اون بازی که میگی اسمش یادت نیست رو ما هم داشتیم.
میدونی کجا؟
روی جلد کتاب و دفترهای مدرسه!
روی پلاستیکی که باهاش کتاب یا دفتر رو جلد گرفته بودیم عکس دو تا دروازهخ ر با خودکار میکشیدیم.اون سه تا گلوله کوچیک رو از یه گوشه میفرستادیم زیر پلاستیک و با انگشت بهشون ضربه میزدیم. پلاستیکه نمیذاشت شوت ما زیاد دور بگیره و یکم اونورتر متوقفش می کرد.
یعنی من موندم ما اونوقتها چقدر بی امکانات بودیم و حالیمون نبود!

یادش بخیر..
ولی ببین با تمام کمبود امکاناتمون و اینا خیلی خوش تر از الانیا بودیم هاا.اینو قبول داری؟؟ اگه غیر این بود انقدر خاطرات قشنگ نداشتیم..
یادمه اینی رو که میگی.. بعضی اوقات که مامانم دعوامون میکرد تو اتاق به جای غمبرک زدن اینطوری بازی می کردیم.. روی جلد کتابای داداشم.
میگم پی نوشتو یه نگاه بندازید..اینو تازه یادم افتاده..فکر کنم براتون آشنا باشه..

کامیار شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 http://parchineharf.blogsky.com/

پی نوشتت کشته داد!!

چاکریم..

عبدالکوروش شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 http://www.potk.blogfa.com

وای چقدر خوب یادت مونده اون تفنگهای پوست پرتقالی رو!
یه چیزی دیگه رو یادم انداختی که خیلی وقت بود یادم نبود.
ته لوله خالی خودکار بیک رو فشار می دادیم پشت پوست پرتقال (که سفید بود)، یه تیکه از پوست پرتقال میرفت توی لوله، با لوله جوهر خودکار هلش میدادیم که بره تو. بعد دوباره ته لوله خودکار رو که اون تیکه پرتقال توش بود روی پوست پرتقال فشار میدادیم. یه تیکه دیگه میرفت توی لوله.
حالا موقع کار اصلی بود!
لوله جوهر خودکار رو میذاشتیتم پشت تیکه پوست پرتقال دومی و آروم آروم هلش می دادیم طرف اون یکی اولیه.
انگشنمون رو هم میذاشتیم روی سوراخ کوچیک وسط لوله که هوا بیرون نره!
تیکه دومی که به اولی نزدیک می شد هوای بینشون فشرده میشد و تیکه اولی رو هل میداد به سمت سر دیگه لوله بیک که باریکتر از ته لوله بود و پوست پرتقال اول توش گیر میکرد.
ولی وقتی با لوله فشار میدادی به تیکه دومی و انگشتت روی سوراخ هوا بود، اون تیکه اولی با فشار ویه صدای قشنگ از اونور لوله شلیک می شد بیرون!!!!!
این کار مهارت خاصی می خواست و یه اشتباه کوچیک کل پروسه رو کنسل می کرد!
ای بابا قدر یه پست شد این کامنت
از دنیای بچگی هر چی بگی بازم کمه...

خب من همش اینطوری دفاع میکردم. داداشم روشش مثل تو بود..
کلی برای خودمون مهندس بودیم موقع بازی..
خیلی قشنگه.. با همه ی کمبود امکاناتش از ته دلم دوست دارم برگرده..
خب خیلی ازش نگذشته که یادم بره..حداقل ۱۰ سال گذشته.. یعنی وقتی من ۸-۹ سالم بوده..
مرسی از کامنت خوبت حمید خان.. کامل کننده بود..

زهرا شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:44 http://WWW.zafa.blogsky.com

کلی خندیدیم عجب بازی های باحالی مخصوصاْ آخری

آره.. همش قشنگه برام چون خاطره است برام..

زهرا فومنی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:45 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام..خوش به حالت..ماکه چشم باز کردیم دیدیم پیر شدیم

سلام. پیر چیه بابا.. مگه چند سالته؟؟ همش ۱۸ سالته..

کورش تمدن شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:59 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
عالی بود پستت
با خوندن هرکلمه اش نیشم باز میشد یاد خاطرات قدیم میافتادم
ما هم دقیقا همین بازیها رو میکردیم
تو مدرسه هم ته خودکار رو مینداختیم زیر جلد دفتر و کتاب و فوتبال بازی میکردیم
روی میز هم دروازه میساختیم و با ۳ تا گوله کاغذ همون بازی که شما گفتی انجام میدادیم
تو خونه هم با جوراب گوله شده فوتبال بازی میکردیم یکم که گذشت با این توپ کوچیکا بازی میکردیم
دستت درد نکنه خیلی لذت بردم

سلام..
ممنونم..
چه خوووووووب
داداشم هر روز که از مدرسه می اومد تا ۲ ساعد بازی هایی که با دوستاش میکرد رو برام تعریف می کرد..منم عین فیلم سینمایی با دقت گوش می کردم.. از گل زدناش و اینا می گفت..
خواهش می کنم.. خوشحالم که برات لذت بخش بوده..

اوا شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:21

وااااااااااااای یاده نی نی گوولووییام افتادم.
ای بابا.خودت که دیدی توو عکسام.اسباب بازیه بچه گیایه من تفنگ بوود.چندتام داشتم.خیلی دوستشون میداشتم!
تا یادمه منه بدبخت یه داداش داشتم که همش برام بازی فکری میخرید و کتاب.ایییییییییش!!!
وای دومینو.منو میلاد یه عالمه سرامیکه ریز ریز داشتیم و باهاش خیلی حال میکردیم.
اخی...

آخی.. چه خوب که همه بازی هامون عین هم بوده و خاطرات مشترک داریم..
آره.. یادمه.. من در مورد تفنگام یادم رفت بنویسم..
خب مگه بده؟؟ می خواسته فکرت باز شه..
خیلی بازی جذابی بود و خیلی هم حرص درار.. ولی قشنگ بود همه چیز..
هیییییییی.. جوونی.. .. یادش بخیر..

آفتاب پرست شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:09 http://www.aftabparast.blogsky.com

چه بازی هایی می کردی ها
من همیشه از فوتبال دستی بدم میومد این اصلا اسمش پارادوکس داره فوت بال چه جوری با دست آخه ؟؟؟!!!! اسمش فوت داره دهع!!!

راستی کلی خوشحال شدم با کامنتت جالب بود که سر زدی و خوندیم

چند شب پیش واسه اوئلین بار صدات رو تو پست شب یلدای محسن شنیدم تو لب تابه یکی از وبی ها

اومقدر آروم حرف میزدی که به زور میشنیدم

مثل این مجری کانال سه خانوم صادقی تند تند و بیست خط خیلی باحال بود کلی خندیدم......

آره دیگه.. مگه تو چه بازی می کردی خب؟؟
ولی من خیلی دوسش دارم..
خوشحالم که خوشحال شدی..
جدی؟؟ تازه شنیدی؟؟
خب می خواستم صدام بیرون نره خب..
اه اه اه. مثال از اون بهتر نبود؟؟ من اصلآ تند حرف نمیزنم..
خوبه که صدام تونسته کسی رو شاد کنه..

مجتبی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:54 http://shahzadde.wordpress.com/

آخی یادش بخیر!
البته تو خونواده ما(خونواده مادری)یکم که بزرگ شدیم رو آوردیم به ورق.یادش بخیر.درست یادم نمیاد چند سالم بود ولی حدودا از13.14سالگی اکثر وقتمون خونه مادربزرگم با ورق میگذشت.البته توی ظهر و یا شب که تاریک بود.بقیه اش فوتبال توی کوچه ی پشتی خونه مادربزرگ.

چه جالب ولی ما الان این بازی رو می کنیم. ولی همیشه هم نه. بعضی اوقات که همه حال دارن..
خب پسرای فامیل ما چون تعداد دخترا کم بود فوتبالو تو حیاط بازی می کردن تا ما هم بازی کنیم.. یادش بخیر..

م . ح . م . د شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:25 http://baghema.blogsky.com/

جدا تو نمیگی ما اینو بخونیم چشمون در میاد ؟!

راستش اگه جدآ بخوایم فکر کنیم نه. نمیگم.. خب اگه دوست نداری نخون بچه..

زمستان یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:30

سلام هلاکوخان مهربون!
منم مثل خودت در مورد سومیش حرفی ندارم.
ازش انتظار نداشتم از این حرفا بزنه ولی زده
رفقای جدید پیدا کردی زمستونی را فراموش کردی
بی معرفت
فعلا بای

سلام به زمستونیه خودم..
طبیعیه..
کی؟؟ نگرفتمش؟؟ خصوصی بگو بهم..
نهههههههههههههههههههه.. مگه میشه عزیزم؟؟ ولی راستشو بگم منتظر بودم ببینم تا کی منو یادت میره..به خاطر همین نیومدم.. البته می اومدم ها ولی کامنت نمی ذاشتم برات تا نفهمی اومدم..
ممنون..
بای تا بعد..

بهنام یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:52 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

هیییییییییییییییییییییییییییییییی جوونی کجایی که یادت به خیر!!!!
چه بازی هایی که نمیکردیم! الان همه چی شده نت ولی اون موقع همشعرق میریختیم با بازی هامون...
اصلآ این کشتی کج رو ما اختراعش کردیم بعد این غربی های دزد از ما دزدیدنش!!!

وای بهنام چقدر شکسته شدی؟؟ موهاشو نگاه.. چقدر سفید شده.. آنچنان میگه هی جوونی انگار دندوناش برای بار دوم دراومده..
واقعآ.. چقدر هیجان داشت..
جدی؟؟ وای وای بهنان نگو دیگه هیچی.. موندم زیر آوار.. کم خالی ببند بچه.. سقف ریخت خب..
چقدر در حقت اجهاف شده.. الهی خیر نبینن این اجنبی های بیگانه..

نوید یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:42 http://sedaye_zendegi.mihanblog.com

سلام ... خوبین ؟
چه پست خوبی ...
ما یه زمانی خودمون رو خفه کرده بودیم با این بازی ها !! با اون فوتبال نخودیه ... فوتبال دستی ... و بازی های دیگه ...

خیلی دوران خوبی بود . یادمه چهارم دبستان که بودم ُ تو کلاس مسابقه گذاشته بودیم رای این فوتبال نخودیه ! البته با گلوله های کاغذ ... خودم دو سه بار قهرمان شدم !

ولی خوب این بازی های کامپیوتری رو هم واقعا دوست دارم . اونا هم یه عالمی دارن واسه خودشون . بعضی هاشون هم که هممون خاطره داریم باهاشون ... مثل ماریو تو میکرو !! با اون آهنگش !‌پارسال طرفدارهای سایت گیم اسپات تو یه نظر سنجی آهنگ سوپرماریو رو به عنوان نوستالوژیک ترین آهنگ زندگیشون انتخاب کردند !!!
خلاصه دوران خیلی خوبی بود ... ممنون از این پست خوب.

سلام.. ممنونم..
لطف دارید..
چه جالب.. من فکر می کردم فقط خودم این بازی رو می کردم و ازش خاطره دارم..
آره خب.. همه ی بازی ها خاطره سازن..
چه جالب. نمی دونستم..

آره.. خیلی..یادش بخیر.. خواهش می کنم.. لطف دارید..

[ بدون نام ] دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:30

بدبخت اونایی که با تو همبازی بودن.دلم براشون میسوزه.

از چه لحاظ اونوقت؟؟ اتفاقآ چون همیشه پایه بودم خوش به حالشونم هست..
اونوقت اسمتونو یادتون رفت یا از قصد ننوشتید؟؟

ما(ریحانه) دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:23 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلااام.. آخی اسم عروسکت ریحانه بود.. ناااازی...
الان احساس کردم من عروسکه هستم.. اون پوست پرتغالو احیانا سر معلمتون که در نیاوردی ها؟
من و برادرم هم به عینه شده بودیم فوتبالیست ها..من شوت می کردم اون دروازبانی.. یه چند سالی هیچ شیشه ای تو خونه ما نبود از دست من و اون... ولی از فوتبال دستی خوشم نمی ومد زیاد نمی دونم چرا.. شاید برای این که همش می باختم!!!

سلام عزیزم.. آره..هم اسم تو..حس خوبی بود یا نه؟؟
معلممون؟؟؟ راستشو بگم؟؟ از پشت سر که می رفت پای تخته میزدیم..
تو خونه ی ما برعکس بود.. نه خدایی ما هیچی نشکوندیم.. ته تهش چند تا لیوان.... ما تیمی بازی می کردیم.. وارد شده بودیم.. اولش می باختیم.. من از دردی که بعدش دستم داشت بدم میومد..

زمستان سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:30

باور کن.
اگه بتونم متنش را پیدا کنم حتما بهت میدم ببینی.
من از اون وقتی که خوندم تا الان دچار دوگانگی شدم.
چه خبره؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حتمآ بده ببینمش.. خیلی مشتاق شدم بخونم..باورم نمیشه..
من هنوز تو کفشم.. اگه بخونم ۲ گانه میشم یهو..

زمستان چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:22

تازه رفاقتشون هم دو طرفست

عاشق و معشوقن


ایشششششششششششششششششش...
بی خیال شو عزیزم..
دل خوشی به امثال ما نیومده..

آفتاب پرست چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:29 http://www.aftabparast.blogsky.com

من والا غزل بانو عین مرغ پر کنده از صبح با بچه ها تو کوچه خاکی مادربزرگم اینا شوتبال بازی می کردم تا بوق سگ یا بوق هر حیوونی که می پسندی !!!

بهدم عین جنازه می افتادم و تا فرداییش بیهوش بودم !!!!!

راستی منتظرتم روی هر دو بلاگم ها نظرات این سری خیلی مهند غزلبانو

دور از جون بابا..
فقطه فقط فوتبالی بودی و بس؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب همه ی بچه ها همینطور بودن شبا.. وگرنه خواب و آسایش نمی ذاشتن برای پدر مادراشون که..
امروز خوندمش.. کامنت نذاشتم.. میام کامنتم می ذارم..

واحه چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:10

سلام

کلی از خاطرات مبهم بچگیم یادم اومد با این پست مخصوصا کارت بازی که خیلی جدی می گرفتیمش یا وسطی یا گل یا پوچ هایی که ده پانزده نفری بازی می کردیم و کلی سرش با هم دعوا می کردیم که کی جرزنی کرده! بیشتر وقتها وقتی دخترعموها دورهم جمع بودیم...

از اینکه تولدم رو تبریک گفتید خیلی ممنونم و خیلی خوشحالم از اینکه برام کامنت گذاشتید و بیشتر با یکی از مخاطبان خاموش وبلاگم آشنا شدم.

سلام.
یاد روزایی که دیگه بر نمیگردند بخیر.. دور هم بودنایی که الان ازش فقط یه خاطره مونده..
منم خوشحالم که بهانه ای شد تا به جای خاموشی براتون کامنت بذارم و تو شادیتون سهیم باشم..
ممنون از کامنتتون..

آفتاب پرست پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:22


چه قیافه ی باحالی میشم با این لباس ها ها ها !!!!!!!!!

ووووووووووووی..
این چه قیافه ایه.. چرا من انقدر سرعتم پایینه خب......

م . ح . م . د جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 http://baghema.blogsky.com/



من کیییییییییییییییییییم ؟!

میثاق تویی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا فردا میام تجدیدت می کنم دیگه..
ای وای تو که میثاق نیستی..
سیاهی تو کیستی؟؟؟؟؟؟؟؟

کورش جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 http://faalon.blogfa.com

با من از درد سخن مگو...چون درد همیشه گیست..
با من از لبخند کودک ۵ ساله ای بگو که بر تابی سوار است و دور و نزدیک شدن پدرش را تماشا میکند..
کودکیتان جاوید
راستی یه مطلب سه قسمتی نوشتم خوشحال میشم نظرتون و بدونم

قشنگ بود..ممنون کورش خان..

چشم.. میام حتمآ..

آفتاب پرست جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:03



اومدم چند تا ادا در آرم و برم همین
در ضمن باز از گودر خوندی یا کلا نخوندی آیا؟

اداهات مستدام..
به به به.. چه چهره ی مخوفی..
با گوگل ربدر خوندم.. تو کامنت قبلمم نوشتم.. گفتم میام کامنتم می ذارم ولی چون نت من از مخابراته دیروز تخته بود..

نیلوفر پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 http://shabhayeniloofari69.blogfa.com/

سلام عزیزم.زیبا بود.معلومه خیلی واسه وبت وقت میزاری..................
شاید داری معتاد میشی.سعی کن ترک کنی........
زندگیت ایستا میشه............کمش کن
موفق باشی گلم
آی لاو یو

سلام..
مرسی نیلوفر جان.. نظر لطفته.. نه بابا.. خیلی وقته حرفی برای نوشتن ندارم
.. من همینجوریشم کلی معتادم
سعی میکنم..امیدوارم..
مرسی.. همینطور تو..
also me..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد