فرصت!!

 

 

 

شب بود.. دیشبو میگم.. پای کامی بودم.. ساعتو نگاه کردم.. ۲ بود.. خوابم میاومد.. تو اتاق تنها بودم.. مقاومت کردم تا حرفم با بچه ها تموم شه.. بای دادم و پاشدم.. مامانم تو اتاق من می خوابه چند وقته.. از وقتی اومده اون روی تخت می خوابه و کزت بازی من روی زمین.. حس خوبی داره خوابیدن روی زمین سفت.. مامانم خواب بود.. داداشمم با من کامی شو خاموش کرد تا بخوابه.. چراغ مطالعه رو خاموش کردم و دراز کشیدم.. چشمام رو دوختم به سقف.. از بچه گی از تاریکی میترسیدم.. انقدر فکر می کردم که زود خوابم بره یا این که زودتر از بقیه می خوابیدم.. صدای پچ پچ می اومد.. گوشم به صدا خیلی حساسه.. حتی صدای نویز رو هم راحت می فهمم.. صدای یه مرد بود که انگار درگوشی داشت در گوشم حرف میزد.. گفتم لابد از طبقه ی پایینه.. از روی کنجکاوی گوشمو گذاشتم روی زمین.. صدایی نیومد.. از بالا هم نبود.. پچ پچ واضحی بود.. نمی فهمیدم چی میگه.. از در و دیوار صدا می اومد.. از ترس تا گردن رفتم زیر پتو.. داشتم میلرزیدم.. دستام و پاهام انقدر یخ بود که به جرئت می تونم بگم اگه یخ می گرفتم تو دستم آب نمیشد.. انگار یه چیز سنگین روی قفسه ی سینه مو فشار میداد.. نفسم بالا نمی اومد.. حس وقتی رو داشتم که توی بهشت زهرا ام یا توی یه مه غلیظ.. هوا خیلی سنگین بود.. دلشوره داشتم.. رفتم تو اتاق داداشم.. از نور چراغ اتاقم روشن بود.. دیدم چشماش بازه.. صداش کردم که بهش بگم خوابم نمی بره.. جوابمو نداد.. چراق اتاقشو روشن کردم.. منتظر اعتراضش بودم.. هیچی نگفت.. رنگش پریده بود.. صداش کردم.. لباش تکون خورد ولی صدایی نداشت.. دستشو گرفتم.. داشت میلرزید.. یخ یخ بود.. بلدنش کردم.. بابامو صدا کردم.. رفتم آب آوردم.. جالب بود از این همه صدا مامانم بیدار نشده بود.. داشت میلرزید.. هوا خیلی سنگین بود.. نه این که فکر کنی از بخاری و اینا بوده ها.. ما کلآ تا به مرز یخ زدگی نرسیم بخاری روشن نمی کنیم.. به هرکی اعتقاد داشم التماس کردم.. هرچی سوره بلد بودم خوندم.. داداشم دستشو گذاشته بود رو گوشاش.. داداش ۲۳ سالم عین بچه ها گریه میکرد و میگفت فقط ۱ بار.. قول میدم.. ۱ بار.. میگفت بابا یکی داره تو گوشم میگه این بار آخره.. داره تکرار می کنه.. بابام گفت غزل برو یه ظرف بزرگ و پارچ رو بیار.. کمکش کرد وضو بگیره.. از لرزش نمی تونست وایسه.. نماز خوند.. آروم شد.. گریه کرد.. بابام هیچی ازش نپرسید.. گفت تنهام نذارید.. بابام پیشش خوابید.. دستشو گرفت.. گفت چیزی شد تکونم بده..  

اومدم تو اتاقم.. مامانم هنوز خواب بود.. بغض داشتم ولی گریه نه.. هنوز انقدر آرون نبودم.. حس بی سرپناهی داشتم..قلبم تند تند میزد.. هنوز میلرزیدم.. سردم نبود.. بازم صدای پچ پچ شروع شد.. خونه ی ما جن نداره.. ۱۸ ساله که مطمئنم نداره.. ساعت ۴ شد.. مامانمو صدا کردم.. پرید یهو.. گفتم بیام پیشت؟ گفت خجالت بکش بچه.. مگه ۲ سالته؟؟ گفتم مامان.. اومد پیشم.. محکم بغلش کردم.. درست مثل بچه های ۳-۴ ساله که از ترس به مامانشون پناه میبرن.. چقدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم.. از ته دلم خدا رو شکر کردم که پیشمه.. صدای قلبش آرومم میکرد.. هنوز صدای پچ پچ می اومد.. گفتم مامان میشنوی؟؟ گفت نه.. گفتم دقت کن.. گفت زده به سرت؟ میگم نه دیگه.. مهم نبود.. مهم این بود که الان تنها نبودم.. آروم بودم.. گریم گرفت.. مامانم میگه تو امشب یه چیزیت میشه.. بچه شدی؟؟ بی دلیل گریه می کنی؟ هیچی نگفتم.. گفت اگه اینطوری آرومی گریه کن.. اه چرا قطع نمیشه.. حداقل یه طوری هم نیست که بفهمم چی میگن.. تو خواب و بیداری دیدم مامانم پا شد انگار.. چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱هه.. داداشم داشت صبحانه آماده می کرد.. بقیه نبودن.. گفتم دیشب چت شده بود.. گفت نمیگم می ترسی.. گفتم بگو.. گفت غزل دیشب داشتم جون می دادم.. گفت تا دراز کشیدم تو رخت خواب یه صدایی گفت محمد پاشو باید بریم.. ترسیده بودم.. گفتم کجا؟؟ گفت صداش خشن بود.. گفت پاشو باید بریم.. گفتم خدا رو قسم دادم.. نمی تونستم تکون بخورم.. صداش نزدیک بود..انگار بالا سرم بود یا کنارم.. پاهام داشت سر میشد.. سر شدن داشت میومد بالا.. تموم مرده های آشنا و غریبه اومد جلوی چشمم.. همه ی کارای خلاف توی زندگیم.. گفت یه صدایی تو گوشم گفت من همشو دیدم.. گفت پیش خودم گفتم بدبخت شدم.. خدا هم دیده.. گفت هر سوره ای بلد بودم خوندم.. به هرکی که بگی قسم دادم.. گفتم فقط ۱ بار.. یه محلت.. ولی بازم داشت تو گوشم میگفت وقتت تمومه.. بلند شو.. همینطوری داشت بدنم لمس میشد.. تمام زورمو جمع کردم با دست زدم به لبه ی تخت تا یکی بیاد.. تا این که تو اومدی.. دیدمت.. کمک خواستم.. تو گوشم یکی گفت بی فایده است.. الان فقط تویی.. بلند شو.. گفت همه ی حرفایی که می زدم تو ذهنم بود.. تو دلم ولی با گوشام میشنیدم.. گفتم بابا مگه من هر بار بهت نگفتم تا منو پاک نکردی نبر.. بذار جبران کنم.. گفت حس کرختی و سرما داشتم.. داشتم میلرزیدم.. داشتم جون میدادم.. همه ی لجظه های زندگیم رو جلوی چشمم میدیدم.. همه رو.. بعد شنیدم گفت بار آخره.. محمد بار آخره.. این آخرین فرصتته.. همش تو گوشم تکرار میکرد.. حتی وقتی نماز می خوندم.. هنوزم چهره ی خیلی ها رو می دیدم.. برای همه ی مرده هایی که دیدمشون نماز خوندم.. بعدش دیگه ندیدمشون.. گفت غزل تو که می دونی.. من حتی به نماز هم اعتقاد نداشتم.. خدا رو قبول دارم ولی نماز رو نه.. ولی غزل تنها چیزی که آرومم کرد همین بود.. تا دیر نشده.. تا فرصتمون تموم نشده بخونش..من قول دادم که بخونمش.. به خودم.. به خدا.. نمی دونم فرصتم چقدره.. ولی قول دادم تا جایی که بتونم اینو به اطرافیانم که مثل خودمن بگم.. شاید این فرصت دوباره پیش نیاد.. شاید برای تو هم پیش نیاد.. شاید خیلی ها باور نکنن ولی به خدا من که انقدر آرزوی دیدن جن داشتم و نمی ترسیدم ازش ولی دیشب فرق داشت.. به عمرم انقدر نترسیده بودم.. من که حتی می گفتم از مرگم نمی ترسم ولی خیلی فرق داشت.. انقدری که آرزوم بود یکم وقت داشته باشم جبران کنم.. واقعیت فرق داشت..  

الانم حالش اصلآ خوب نیست.. دعا کنید تا آروم شه.. نمی دونم اعتقاد شما که اینا رو می خونید چیه.. ولی من تو اون جو نبودم ولی فقط سنگینیه فضا هنوزم انقدر منو گرفته که انگار همش تو خوابم.. همش تو شوکم.. نمی دونم باور می کنید یا نه.. ولی همه ی اینا همین دیشب اتفاق افتاد.. دقیقآ ساعت ۴ بامداد روز یکشنبه ۲۴ بهمن.. نمی دونم کی نوبت منه.. باید یه فکری کنم تا وقتم تموم نشده.. درسته اعتقادم خیلی وله.. ولی باید یه تصمیم درست بگیرم.. دعا کنید فرصت هیچ کدوممون کوتاه نباشه... 

  

از صبح تا حالا ۱۰۰ بار اومده میگه منو ببخش من خیلی اذیتت کردم.. گفتم باشه فقط پرو نشو .. به جاش جبران کن.. اول برو برام هدست بگیر..  

بعد اومده میگه می دونی اگه از مغزت عکس بگیرن چی میبینن؟؟ میگم چی؟؟ میگه توی سرت به جای مغز یه نخه.. نخه رو ببرن گوشات می افته.. از اون ور مامانم از خنده ریسه میره.. بعدشم میاد میده منو ببخش مسخره ات کردم.. من که میگم این آدم بشو نیست.. حالا خوبه گوشای من به نخ وصله.. گوشای خوشو با آب دهن چسبوندن که..

 

پی ولنتاین نوشت: اگه فرصت شد و حسش بود فردا پست ولنتاین میذارم.. نشدم که هیچی..