اتاق تکونی به روش جنگ جهانیه هجوم خاطره ها...

الان حس می کنم در مرحله ای ام که دوتا دستامو محکم کردم به فرش اتاقم و دارم جای دستامو محکم می کنم و باید با تمام قوا بیارمش بالا و بعد بذارمش زمین.. به قول معروف باید اتاقمو بتکونم.. ۲ روزه شروع کردمش.. با بدبختی تمام روز اول فقط کتابخونمو تکوندم و روز دوم میزتوالت کنارشو با ۶ تا کشوی پر..  

من یه دختره با سلیقه ام که ۶ ماه تمام هرچی جلوی چشممه رو میچپونم تو کشو ها و بعد از ۶ ماه همه رو یهو میریزم و تمیزش می کنم و بازم خالی میشه کشو ها.. خب الان ۶ ماه فرصتم تموم شده و باید چپونده هامو بریزم دور..  

تو این ۲ روز تا دلتون بخواد خاطرات مرور کردمو تا بیشتر دلتون بخواد تنهایی بهشون خندیدم.. 

اول از همه بگم من توی اتاقم یه کمد دارم که درش همیشه قفله.. کلیدشم همیشه همراهمه.. من ۱ ماه بود در اینو باز نکرده بودم.. 

بعد ۱ ماه دیروز وا کردم اگه بدونید چی دیدم.. یک عدد پیش دستی مملو از سوسک.. من هی میگم این سوسکا از کجا میان کنار من ها.. بعدآ طی تحقیقات به عمل آمده معلوم شد توی پیش دستی سیب بوده و مامانم هی گفته بخور.. منم برای این که گیر نده گذاشتمش تو کمد و درشو بستم.. فقط موندم چرا حس بویاییم گندیده بودنشو تشخیص نداده.. به اینم میگن دختر؟؟ والا با این نوناش.. راستی بعد از اون برای کشتنشون مجبور شدم از پیف پاف استفاده کنم و کمدم بوی سوسک میده.. 

گفتم کتابخونمو ریختم.. باید حسابی همه جای کتابامو میدیدم چون قرار بود بدمش به کسی.. خلاصه یاد خیلی خاطرات قشنگ و زشت افتادم:  

۱) یه کاغذ از لای کتاب فیزیک ۲ برداشتم.. چرکنویس شلوغ و کثیف بود.. بالاش با خودکار یه آدرس بلاگ نوشته بودم. رفتم بازش کردم.. دهنم باز مونده بود.. اولین وبلاگم بود که برای سال ۸۷ بود.. هیچی هم توش ننشته بودم.. اون موقع ساخته بودمش تا بنویسم ولی ننوشته بودم و بعدآ یادم رفته بود آدرسش.. چشمم به مانیتور بود و فکرم دنبال رمزش.. یادم نیومد.. می خواستم کاغذشو بندازم دور که دیدم زیرش یه سری عدد و حروف نوشتم.. زدم به عنوان رمز.. درست بود.. کفم برید.. چه خوب که به ذهنم اعتماد نکردمو رمزشو نوشته بودم..  

۲) داشتم کتاب حسابانمو ورق میزدم.. یاد روزی افتادم که مامانم برام پرتغال گذاشته بود و آبلمبو شده بود و ترکیده بود و رنگش در اومده بود به کتابم.. تا چند وقت بوی گند میداد..  

۳) نکته ی جالب کتابام و جزوه هام شماره های روش بود.. اووووه هرجاشو نگاه میکردی شماره بود.. بدون اسم.. نمی دونم کی به کیه.. برای دختره یا دور از جون پسر.. آخه من همیشه به جای این که کاغذ شماره های دوستامو وارد گوشی یا دفتر تلفن کنم تو کتابام می نوشتم تا فقط خودم بدونم کی به کیه.. 

 

۴)تو صفحه های کتابام یا خط خطی بود یا نقاشی های بچه گونه در حد ۲ ساله.. کار الهه بود.. سوم و پیش که می اومد کنارم میشست برای اذیت کردنم و فروکش کردن پیش فعالی و ۱۰۰ البته کرم های درونی کتابامو خط خطی میکرد.. از دستش میگرفتم توش می نوشت وای غزل از دستم عصبانی شد.. الان دیگه نمیذاره کتاباشو اینطوری خط خطی کنم.. آخرشم آدم نشد.. 

 

۵) رفتم روی طبقه ی اول کتابخونه وایسادم تا بالاشو دستمال بکشم.. رفتم بالا دیدم خاک نشسته به قطر ۲ سانت.. اسپری زدم گل شد.. داشتم بالا می آوردم.. خب میمیرم یکم تند تند تمیز کنم..با اون همه جنازه ی سوسک روش 

 

۶) کتاب و دفترامو که ورق میزدم دلم میریخت.. استرس میگرفتم وقتی درسایی رو میدیدم که هنوزم یاد نگرفتمشون.. میترسیدم جزوه هاشونو بریزم دور چون هنوز بلد نیستم و ممکنه به دردم بخوره.. هنوزم فکر می کردم قبل از کنکوره.. زیادی جو گرفته بودم.. 

 

۷) لای کتابام پر از کاغذای نامه نگاری هامون بود.. یاد نقشه هایی که یکی مینوشت رو کاغذ و دست به دست میگردوند تو کلاس و چون این کارا از الهه شروع میشد و به اون بر میگشت اونم میذاشت لای کتاب من به عنوان سطل زباله.. یا نامه های من و آوا.. 

 

۸) تو کل مدت پاککن تو دستم بود و داشتم نامه های روی کتاب و شماره ها رو پاک میکردم.. خب زشته برسه دست آشنا ها.. 

 

۹) رو جلد کتابام و جزوه ها و همه جا پر بود از شماره های ۱۲ رقمی شارژ که یا با حساب خودم دوستام برام میخریدن و شمارشو میدادن و یا از رفیقای بی مرام هدیه میگرفتم.. البته خیلی یادم نمیاد خودم از کسی شارژ خواسته باشم.. بدم می اومد کسی فکر کنه دارم ازش چیزی میگیرم و اینا.. تا وقتی خودم میتونم بخرم چرا یکی دیگه برام بخره.. درسته وظیفه است ولی خب درست نبود.. به جز یه نفر که همسایه بود و باهاش راحت بودم و رفیق بلند مدتم که وظیفش بوده به کسی نگفتم که برام شارژ بخره.. به به به... چه دختر گلی.. 

 

۱۰) رسیدم به برنامه های مطالعاتی.. خب چرا به زور نمره و اینا از ما این چرت و پرت ها رو می خواستن.. یادم میاد که با چه عجله ای دفترچه رو جلوی مشاورمون پر میکردیم و انقدر تابلو ساعت میزدیم که یارو می فهمید همش ول بودیم خونه تا ساعتامون برسه به ۳۰-۴۰ ساعت.. و چه تقدیری میکرد و چیزایی می نوشت مشاورمون برامون.. چقدر مردمو سر کار گذاشتیم.. خدا ببخش بر من.. 

 

۱۱) بعضی اوقات تحت تاثیر جو که این بعضی اوقات هفته ای یه بار یود میشستم به مدت ۳-۴ ساعت برای ۱ ماه برنامه میریختم.. کمتر امکان نداشت.. کلی صفحه میزدم و ساعت و اینا.. بعد از فرداش که نمیشد شروع کنی خب.. بچه تفریح می خواد.. هی میگذشت و میرسیدم به آخر هفته.. خب من هیچی ازش اجرا نکرده بودم.. ۱ هفته هم عقب بودم.. دوباره برنامه میریختم.. چه بیکار بودیما.. ولی جدآ دریغ از یه بار اجرا 

 

۱۲) برنامه ی مطالعاتی عید.. آخییییییی... من زده بودم به دیوار کلاس.. تنها ساعتی که توش یادم میموند ساعت نهار بود و خواب.. چقدر خوش گذشت.. عین خاله بازی بچه گی ها لذت داشت و هیجان..چقدر خاطره.. یادش بخیر.. 

  

۱۳) 

این عکس دقیقآ دو سوم کتاباییه که باید از خونه بندازم بیرون به مقصد های مختلف.. 

  

 

 

۱۴) اینم عکس کتابخونه ی خالیمه.. از زیادی جا فقط مونده توش ملق بزنم.. 

 

  

 

 

 خب این فقط یک سوم وسایلای اتاقمه.. خدا به دادم برسه برای ریختن زیر تخت و کمد دیواریم.. وااااااااااااای... هنوز هیچی نشده بریدم.. 

میدونم الان همه یا در حال کارن و یا قراره شروع کنن.. به همه با تمام خستگی و درماندگیم یه خدا قوت بلند میگم و امیدوارم زنده از این تکوندن خونه ها بیرون بیایم.. تو خونه ی ما همه درحال تلاشن.. خدا کنه تموم شه.. همه ی اینا برای استقبال از فصل قشنگ بهاره و عید قشنگمون.. وگرنه مدیونید فکر کنید برای تابلو نشدن جلوی مهموناست چون ما قراره عید از دست مهمونا فرار کنیم.. فقط موندم چه کاریه این همه کار خب.. 

همگی موفق باشید.. با آرزوی انرژی مضاعف برای شما تا بتونید کاراتونو تموم کنید.. بتکونید خونتون رو..با همه ی قوا و محکم.. 

 

نظرات 34 + ارسال نظر
کامیار یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:48 http://parchineharf.blogsky.com/

دختر 1ساعته دارم میخونم
چه خبره مگه؟؟
انقدر بازیگوشی نمیکردی کاره یه ربع ساعت بود

ولی خداییش کارت درسته ها
حیف کتابخونه ندارم وگرنه میدادم خوشکلش کنی

یه چیز دیگه: تو همه ی این کتابارو خوندی؟؟
ماشالا شهید همت!!

ای وای..شرمنده.. خب خاطره زیاد بود.. دستم کند بود کش اومد..راست میگی واقعآ..
۴کریم .. درستی از خودتونه.. (درست گفتم؟؟)

خوشگلش کنم یا بچپونم؟؟

راستشو بگم؟؟ نهههههههههه..
همش نوهه.. اگه مغازه داشتم جای نو میفروختمش.. حتی صفحه ی اولشم تا نخورده.. به جان خودم از این همه کتاب نو در تعجبم.. تازه اینا 2/3شه فقط..

کامیار دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:01 http://parchineharf.blogsky.com/

نه دروغ میگم!!!
درست نگفتی، باید میگفتی چشات درست میبینه(درسته؟؟)

واسه خودتو که خوشکل کردی.باید ببینیم هدفت تو چیدن کتابای ما چیه!

بیا کتابای منم بردار بریز تو مغازت
کل کتابات میشه دوسوم کتابای من

خب خجالت نمیکشی دروغ میگی؟؟
نخیرم.. درست گفتم..

هدف گند زدن به کتابات.. مثل مال خودم..
هروقت مغازه گرفتم چشم..
اوووووووووه.. خب من زیاد رد می کنم بره.. جا ندارم.. تازه اینا کلش نیست..

زمستان دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:05

سلااااااااااااااام
چه عروسک خوشگلی
میشه بدیش به من؟؟؟من ندارم ازونا
بدش به من

سلام عزیزم..
کوش؟؟ آهان اونو.. اه کاش از تو جعبه درش می آوردم.. اونو یکی از دوستای گلم برم گرفته.. گذاشتمش اونجا که تو لیست خطرات مدرسه باشه..
نه شرمنده.. هدیه رو کادو نمیدن خب..ببخشید یکی برات میخرم به جاش..

نیما دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

چشام سفید شد . چه همه طولانی نوشتی باز تو !!!!!!

(آیکن تک چرخ زدن از خنده)
خب نمیشد قسمت بندیش کنم که.. یهو زیاد شد.. سری بعد قول میدم خیلی کوتاه باشه تنبل خان..

زیتون 7روان شناسی رنگ لباس دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 http://zatun1002.persianblog.ir

کورش تمدن دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:26 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
میگم خوبه کمدتون کرم ننداخته
ببین از فسیل دایناسورها چیزی تو اتاقت پیدا میشه؟
تو کتابخونه ات که پر از غیر کتابه
خداییش خسته نباشید
یه اسپند هم دود کنید
بنده خدا سوسکها آواره شدن

سلام.. نه بابا اتاقم همیشه سرده.. تو گرما کرم می افته..
آره تو کتابخونم ۲ تا شی فسیلی هست.. ولی فکر کنم تو کمدش باشه نه رو طبقاتش..
خب کتاباش رو زمینه دیگه.. اصلآ کتابخونه رو چه به کتاب..والا
سلامت باشید خیلی.. کاری نکردم.. همش وظیفه بود..
چشم حتمآ..
نه بابا.. صبح کله سحر یکی رو میزم دیدم.. ولی در رفت.. من نمی دونم از کجا میان هی..

مجتبی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:11 http://www.shahzadde.blogsky.com/

نگو که الکترونیک میخونی!
سیستم های مخابراتی و اگه اشتباه نکنم دیجیتال موریس مانو!
بقیه اش زیاد مشخص نیست!

نه من آی تی می خونم..
کتاباش با نرم افزار و مدیریت و برق مشترکه تقریبآ..
بقیع اش برنامه نویسی و ریاضی و فیزیک و ایناست..
۲ تاشم کتابای داداشمه که بقیه اشم دست خودشه و با من مشترکه..

مجتبی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:14 http://www.shahzadde.blogsky.com/

خلاصه کتاب در هرزمینه ای خواستی بگو!
اصول تعمیرات تلویزیون
ریاضیات لیتهلد
آموزش پروتل و پروتئوس و مبانی الکترونیک میرعشقی(دوجلدش)و تقی شفیعی و پی ال سی غریبی و کتاب های رشید و......چون من دیگه بهش احتیاج ندارم!
الحمدالله تموم شد!مونده این دفاعیه ی کوفتی!

نمی دونم اینا رو دارم تو واحدام یا نه ولی هنوز این ترم درسایی رو که برداشتم کتاباشو نخریدم..
میام درسایی که برداشتم بهت میگم اگه داشتی ممنون میشم بهم بدی فقط شما نهرانید دیگه؟؟
چه خوب.. به سلامتی و دل خوش.. اونم تموم میشه به سلامتی..

مجتبی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:15 http://www.shahzadde.blogsky.com/

درضمن زشته!عیبه!قباحت داره!
فردا شوورت طلاقت میده ها!!

نه بابا.. سوسکاش خیلی هم خوشگله..
اون شوهری که بخواد برای ۴ سانت خاک و یه میوه ی گندیده طلاقم بده که شوهر نیست.. اصلآ اون شوهر من یکی نخواهد شد..

حامد دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:25 http://kabeyedelhamed.blogfa.com

سلام غزل خانم خدا قوت خوب و سلامتیت؟بعد این همه کار.نوشته هاتون خیلی زیبا و به دلنشینه اما بخدا چشمام خسته شدن عزیز غزل خانم با عکس هایی که گذاشتین خیلی با سلیقه و ماشا ا... درسخون میایید خدایی این همه کتاب مطالعه کردید ؟اخه چقدر نو موندن انگار تازه خریده باشی خوشحال میشم بهم سر بزنی راستی عیدتونم مبارک

سلام.. ممنون..شما خوبید؟؟ ای بابا.. شرمنده.. سری بعد قسمت بندی می کنم به خدا.. نه والا.. گفتم که همش نوه.. می خوام خیراتش کنم بین پشت کنکوری ها.. خب من انقدر خوب استفاده می کنم که حتی جلد اولشم تا نمیزنم..
بعله حتمآ خدمت میرسیم..
عید شما هم مبارک..

زمستان دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:26

باشه
ممنون
ممنون
هلاکوخان مهربون

شعر میگی؟؟
۴کریم عزیزم..

زمستان دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:56

چی کنیم دیگه

مجتبی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:55 http://www.shahzadde.blogsky.com/

نمیبینی دست و دلبازم؟
تقریبا اصفهانی ام!!!
البته یک 100کیلومتری پایین تر!

به به به.. ندیده بودم دست و دل بازیتو خب..
بعد اونوقت فکر می کنی کتاب از اونجا تا اینجا کشش داره برسه خدایی نکرده؟؟ تعارف شاه عبدالعظیمی می کنی چرا؟؟

زمستان سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:46

هولاکو خان حوصلم سر رفته
میای بازی

عزیزم همین الان و اینجا دقیقآ؟؟ من که خوراکم بازی مسنجریه..
فقط اونجا ساعت ۲:۴۶ دقیقه رو نشون میده و اینجا ساعت ۴:۰۵ دقیقه.. یکم دیر دیدم کامنتتو.. حدود ۱ ساعت و ربع....
فردا شب در خدمتتون هستیم با بازی.... شب خوش..

حامد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 http://kabeyedelhamed

سلام ممنون سر زدی بهم انشاا...زود زود میری حرم چند روز پیش حرم امام رضا بودم همش جلوی زریح مینشستم تا تونستم همه دوستان دعا کردم و نهایت استفاده بردم اصل دل آقا باید قبول کنه زیارتمون قبول شده یا نه بازم ممنونم بهم سر بزن عزیز

سلام. ممنونم.. لطف کردی
حتمآ..

واحه سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:17

سلام

این اتاق تکونی شما واقعا برای خودش یک پروژه است جای تبریک داره!

اما راستش به خودم امیدوار شدم چون فکر می کردم وضع اتاق خودم خیلی خرابه با این چیزیایی که شما گفتید فهمیدم نه وضع اتاقم تا حدی خرابه!

سلام.
ممنونم ولی هی وسطش بی خیالش میشم عقب می افته..

نه هیچی مثل اتاق من نمیشه.. تازه با این که سالی ۲ بار تمیزش می کنم اینطوریه..بشه سالی یه بار چی میشه دیگه....
امیدوار باشید به خودتون..

زمستونی چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:51

غزلی غزلی
خوابم نمیبره
خواب لولو دیدم
می دونی شبیه کی بود؟؟

الان که سر شبه بابا.. تازه ساعت ۱ شده..
الهی..
حدث میزنم شبیه کیه

زهرا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:27 http://www.zafa.blogsky.com

خداوند بهت صبر جزیل عطا کنه
ما که امسال خدا رو شکر راحتمی به غیر هفته اخر

الهی آمین..
عوضش ما هفته ی آخر مهمونا رو دور میزنیم..

مجتبی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:26 http://www.shahzadde.blogsky.com/

نمیدونستم تهرانی هستین.
گفتم اگه اصفهانی هستین براتون بیارم!

دیگه شرمنده.. ممنون از لطفتون..

رها جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:55 http://jigili-1992.blogsky.com


عکسارو!!!!بابا مرتب!!!
تازه بچه ها نصف اون کتابارو من براش تا مدرسه حمل کردما!!!پول بده!!!

دیگه شرمنده واقعآ..بچگیه..
منظورت از ماشین تا راهروهه دیگه نه؟؟ وگرنه خودمم ماشین حمل کرد.. ولی تشکر بسیار زیاد و مرسی فراوان عزیزم..
ایوووووووووووووووووووووووووووووووووول

زهرا فومنی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:27 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام غزل جون..واقعا خسته نباشی،بااین اوصافی که تو گفتی کار حضرت فیل بوده تمیز کردنش..
میگما نمیشه این خاطراتتو یکم خلاصه تر بگی
چشمو چالمون دراومد..

سلام عزیزم..
ممنونم ولی نصفه ولش کردم فعلآ.. حس بقیه اش نیست.. دقیقآ.. نگاش می کنم میترسم..

ببخشید واقعآ.. این سری همه شکایت کردن.. سری بعد کمش می کنم..

آفتاب پرست جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:32

وااااااااااااااااای چه اتقا خوشکلی داره این دخمله
واااااااااای چقدر کتاب های دور ریختنیه زیادی داره این دخمله
واااااااااااااااای چقدر این دخمله کتابخونه ی خالیه قشنگی داره

دفعه پیش از عکست ایراد گرفتم گفتم از دلت درآورده باشم خو !!!!!

متاسفانه بدتر و بیشتر به دل گرفتم چون از دروغ و اغراق متنفرم..
ممنون مستر پوریا ولی نیازی به تعریف نبود چون خیلی دوست ندارم..

نوید جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:53 http://sedaye_zendegi.mihanblog.com

سلام ...
من چون خودم عادت دارم زیاد بنویسم شکایت ندارم

میگم من تا سال تحصیلی تموم میشه تمام کتابهای اون سال میریزم دور ! دقیقا فردای امتحان آخر !!
حالا شما چجوری این همه رو نگه داشتی واقعا جای تعجبه ! بدید من دست به دور ریختنم خوبه ها ! راحت واستون میریزم دور ...!

سلام.
خیلی خوبه..ممنون..
خب من همه رو برای کنکورم نگه داشته بودم و تازه هم گذشته سد کنکورم..من با جزوه هام چنین کاری می کنم.
نگران نباشید منم راحت دور میریزم.. از کتابخونه ی خالیمو این همه کتاب دور ریختنی یکم مشخصه..

آفتاب پرست شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 http://www.aftabparast.blogsky.com

بابا تو کلا باهام مشکل داری ها !!!!

دهع !!! ببیین جو !! (( چیزه فکر کردم فیلم وسترنه ))‌
ببیببین غزل بانو ما از هر نه تا کلمه حرفی که میزنم هشتا و نیصفیش شوخویه !!!

ولی یدا خیلی دلت پره ها خیلی طولانی مینویسی !!!!
(( میتونی بالحن قیصر بخونی یا لحن جان وین ))
راستی این سری صولانی جواب کامنت ننوشتی ها !!!
گرچه جوابای بقیه کمتر از 3 خط نبود گویا !!!

ای بابا.. گیر دادیا..
من با هیشکی مشکل ندارم به خدا.. ول کن جون پوریا..

مولود دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:36 http://www.moloud2005.blogfa.com/

سلام عاطفه جان
خوش به حالت اتاقت رو تمیز کردی
اتاق من ان قدر که تمیزه خودم از دیدنش وحشت می کنم!!!
وقت ندام تمیز کنم
باید یک اتاق تکونی حسابی بکنم
پست شما در من انگیزه ایجاد کرد
موفق باشی گلم

سلام..
نه هنوز.. دقیقآ نصفش مونده..
دست کمی از من نداره خب..
خوشحالم که برای اولین بار تو عمرم باعث انگیزه شدم..
ممنون.. هم چنین شما..

مولود دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:37 http://www.moloud2005.blogfa.com/

راستش شرمنده
منظورم از عاطفه جان همون غزل جان بود
انسان جایز الخطاست!!!

مشکلی نیست عزیزم.. متوجه شدم اشتباهی بود..

زمستان سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:56

سلاااام هلاکو جون!
آخه میدونی
چیزی که بیشتر خوابم را وحشتناک میکرد این بود که اون لولوهه که گفتم خیییییییییییییلی ازش میترسم و خودتم میدونی شبیه کیه , دست انداخته بود گردن این رفیق کچلمون که من خیییلی هم دوستش دارم.

این لولوهه آخرش منحرفش میکنه این رفیق کچلمونا هااا

سلام عزیزم..
ای وای جدآ از دستمون درش نیارن..
غصه نخور عزیزم.. هیچی نمیشه..

زهرا فومنی سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://www.butimar1365.blogfa.com

سلام غزلم..
هنوز داری اتاق تکونی میکنی؟

سلام عزیزم..

نه بابا.. نصفه موند ه هنوز.. ولی حس نوشتن پست جدید نیست.. مینویسم حالا

دخترک زبون دراز سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:55 http://www.dokhtarezabonderaz.blogfa.com

غزل یعنی دقیق تمام این قضایا واسم آشناست به خصوص مورد 11و4 کتابخونه اتاقم نگم واویلافقط مشکل اینه چند روز نگذشته دوباره میشه عین اولش

عادیه عزیزم..برای همه آشناست.. ماشاا.. هممون یه پا کدبانوییم..
دقیقآ اتاق منم همینطوریه..

سینا سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:23

سلام خوبی ؟
خسته اتاق تکونی نباشین
یه خورده دور شده برای ولنتاینز .....ولی... ماهی رو هر موقع ماهی رو از آب بگیری تازه

سلام..ممنون بد نیستم.. تو خوبی؟
ممنونم.. خسته ی ولگردی این چند وقته نباشم..
آره ولی مهم نیست.. روز تولدم که هست.. به جاش اونو تبریک بگو..

آفتاب پرست سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://www.aftabparast.blogsky.com

سلام عرض شد غزلبانو

علیکم بر سلام پوریا خان آقا..

حامد چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:14 http://yedelhamed.blogfa.com

salam beroye mahe doste golam .khob o salamati?bodo bia ap kardam montazeretam

سلام.
بله حتمآ میخونمت..

لیلی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:53

سلام غزلم.
چشمم به مانیتور خشکید.بی زحمت اپ بفرمایید.... با تشکر
راستی تولدت که الان نیست .یکی دو هفته دیگس. چرا به سینا می گی الان تبریک بگه!!!!!!!!!!!!!

سلام عزیزم..
چشم.راستش قصد داشتم امشب بنویسم ولی وقتی فهمیدم باید برم یونی روز تعطیلمو لج کردم ننوشتم..
نگفتم الان تبریک بگو.. گفتم برای تولدم تبریک بگو جبران شه..وگرنه کو تا ۲۳وم...

آفتاب پرست پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 http://www.aftabparast.blogsky.com

بدیو بدیو

وای نه حس دو نیست.. خسته ام به خدا.. بی خیاااااااااااااااااال..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد