اتاق تکونی به روش جنگ جهانیه هجوم خاطره ها...

الان حس می کنم در مرحله ای ام که دوتا دستامو محکم کردم به فرش اتاقم و دارم جای دستامو محکم می کنم و باید با تمام قوا بیارمش بالا و بعد بذارمش زمین.. به قول معروف باید اتاقمو بتکونم.. ۲ روزه شروع کردمش.. با بدبختی تمام روز اول فقط کتابخونمو تکوندم و روز دوم میزتوالت کنارشو با ۶ تا کشوی پر..  

من یه دختره با سلیقه ام که ۶ ماه تمام هرچی جلوی چشممه رو میچپونم تو کشو ها و بعد از ۶ ماه همه رو یهو میریزم و تمیزش می کنم و بازم خالی میشه کشو ها.. خب الان ۶ ماه فرصتم تموم شده و باید چپونده هامو بریزم دور..  

تو این ۲ روز تا دلتون بخواد خاطرات مرور کردمو تا بیشتر دلتون بخواد تنهایی بهشون خندیدم.. 

اول از همه بگم من توی اتاقم یه کمد دارم که درش همیشه قفله.. کلیدشم همیشه همراهمه.. من ۱ ماه بود در اینو باز نکرده بودم.. 

بعد ۱ ماه دیروز وا کردم اگه بدونید چی دیدم.. یک عدد پیش دستی مملو از سوسک.. من هی میگم این سوسکا از کجا میان کنار من ها.. بعدآ طی تحقیقات به عمل آمده معلوم شد توی پیش دستی سیب بوده و مامانم هی گفته بخور.. منم برای این که گیر نده گذاشتمش تو کمد و درشو بستم.. فقط موندم چرا حس بویاییم گندیده بودنشو تشخیص نداده.. به اینم میگن دختر؟؟ والا با این نوناش.. راستی بعد از اون برای کشتنشون مجبور شدم از پیف پاف استفاده کنم و کمدم بوی سوسک میده.. 

گفتم کتابخونمو ریختم.. باید حسابی همه جای کتابامو میدیدم چون قرار بود بدمش به کسی.. خلاصه یاد خیلی خاطرات قشنگ و زشت افتادم:  

۱) یه کاغذ از لای کتاب فیزیک ۲ برداشتم.. چرکنویس شلوغ و کثیف بود.. بالاش با خودکار یه آدرس بلاگ نوشته بودم. رفتم بازش کردم.. دهنم باز مونده بود.. اولین وبلاگم بود که برای سال ۸۷ بود.. هیچی هم توش ننشته بودم.. اون موقع ساخته بودمش تا بنویسم ولی ننوشته بودم و بعدآ یادم رفته بود آدرسش.. چشمم به مانیتور بود و فکرم دنبال رمزش.. یادم نیومد.. می خواستم کاغذشو بندازم دور که دیدم زیرش یه سری عدد و حروف نوشتم.. زدم به عنوان رمز.. درست بود.. کفم برید.. چه خوب که به ذهنم اعتماد نکردمو رمزشو نوشته بودم..  

۲) داشتم کتاب حسابانمو ورق میزدم.. یاد روزی افتادم که مامانم برام پرتغال گذاشته بود و آبلمبو شده بود و ترکیده بود و رنگش در اومده بود به کتابم.. تا چند وقت بوی گند میداد..  

۳) نکته ی جالب کتابام و جزوه هام شماره های روش بود.. اووووه هرجاشو نگاه میکردی شماره بود.. بدون اسم.. نمی دونم کی به کیه.. برای دختره یا دور از جون پسر.. آخه من همیشه به جای این که کاغذ شماره های دوستامو وارد گوشی یا دفتر تلفن کنم تو کتابام می نوشتم تا فقط خودم بدونم کی به کیه.. 

 

۴)تو صفحه های کتابام یا خط خطی بود یا نقاشی های بچه گونه در حد ۲ ساله.. کار الهه بود.. سوم و پیش که می اومد کنارم میشست برای اذیت کردنم و فروکش کردن پیش فعالی و ۱۰۰ البته کرم های درونی کتابامو خط خطی میکرد.. از دستش میگرفتم توش می نوشت وای غزل از دستم عصبانی شد.. الان دیگه نمیذاره کتاباشو اینطوری خط خطی کنم.. آخرشم آدم نشد.. 

 

۵) رفتم روی طبقه ی اول کتابخونه وایسادم تا بالاشو دستمال بکشم.. رفتم بالا دیدم خاک نشسته به قطر ۲ سانت.. اسپری زدم گل شد.. داشتم بالا می آوردم.. خب میمیرم یکم تند تند تمیز کنم..با اون همه جنازه ی سوسک روش 

 

۶) کتاب و دفترامو که ورق میزدم دلم میریخت.. استرس میگرفتم وقتی درسایی رو میدیدم که هنوزم یاد نگرفتمشون.. میترسیدم جزوه هاشونو بریزم دور چون هنوز بلد نیستم و ممکنه به دردم بخوره.. هنوزم فکر می کردم قبل از کنکوره.. زیادی جو گرفته بودم.. 

 

۷) لای کتابام پر از کاغذای نامه نگاری هامون بود.. یاد نقشه هایی که یکی مینوشت رو کاغذ و دست به دست میگردوند تو کلاس و چون این کارا از الهه شروع میشد و به اون بر میگشت اونم میذاشت لای کتاب من به عنوان سطل زباله.. یا نامه های من و آوا.. 

 

۸) تو کل مدت پاککن تو دستم بود و داشتم نامه های روی کتاب و شماره ها رو پاک میکردم.. خب زشته برسه دست آشنا ها.. 

 

۹) رو جلد کتابام و جزوه ها و همه جا پر بود از شماره های ۱۲ رقمی شارژ که یا با حساب خودم دوستام برام میخریدن و شمارشو میدادن و یا از رفیقای بی مرام هدیه میگرفتم.. البته خیلی یادم نمیاد خودم از کسی شارژ خواسته باشم.. بدم می اومد کسی فکر کنه دارم ازش چیزی میگیرم و اینا.. تا وقتی خودم میتونم بخرم چرا یکی دیگه برام بخره.. درسته وظیفه است ولی خب درست نبود.. به جز یه نفر که همسایه بود و باهاش راحت بودم و رفیق بلند مدتم که وظیفش بوده به کسی نگفتم که برام شارژ بخره.. به به به... چه دختر گلی.. 

 

۱۰) رسیدم به برنامه های مطالعاتی.. خب چرا به زور نمره و اینا از ما این چرت و پرت ها رو می خواستن.. یادم میاد که با چه عجله ای دفترچه رو جلوی مشاورمون پر میکردیم و انقدر تابلو ساعت میزدیم که یارو می فهمید همش ول بودیم خونه تا ساعتامون برسه به ۳۰-۴۰ ساعت.. و چه تقدیری میکرد و چیزایی می نوشت مشاورمون برامون.. چقدر مردمو سر کار گذاشتیم.. خدا ببخش بر من.. 

 

۱۱) بعضی اوقات تحت تاثیر جو که این بعضی اوقات هفته ای یه بار یود میشستم به مدت ۳-۴ ساعت برای ۱ ماه برنامه میریختم.. کمتر امکان نداشت.. کلی صفحه میزدم و ساعت و اینا.. بعد از فرداش که نمیشد شروع کنی خب.. بچه تفریح می خواد.. هی میگذشت و میرسیدم به آخر هفته.. خب من هیچی ازش اجرا نکرده بودم.. ۱ هفته هم عقب بودم.. دوباره برنامه میریختم.. چه بیکار بودیما.. ولی جدآ دریغ از یه بار اجرا 

 

۱۲) برنامه ی مطالعاتی عید.. آخییییییی... من زده بودم به دیوار کلاس.. تنها ساعتی که توش یادم میموند ساعت نهار بود و خواب.. چقدر خوش گذشت.. عین خاله بازی بچه گی ها لذت داشت و هیجان..چقدر خاطره.. یادش بخیر.. 

  

۱۳) 

این عکس دقیقآ دو سوم کتاباییه که باید از خونه بندازم بیرون به مقصد های مختلف.. 

  

 

 

۱۴) اینم عکس کتابخونه ی خالیمه.. از زیادی جا فقط مونده توش ملق بزنم.. 

 

  

 

 

 خب این فقط یک سوم وسایلای اتاقمه.. خدا به دادم برسه برای ریختن زیر تخت و کمد دیواریم.. وااااااااااااای... هنوز هیچی نشده بریدم.. 

میدونم الان همه یا در حال کارن و یا قراره شروع کنن.. به همه با تمام خستگی و درماندگیم یه خدا قوت بلند میگم و امیدوارم زنده از این تکوندن خونه ها بیرون بیایم.. تو خونه ی ما همه درحال تلاشن.. خدا کنه تموم شه.. همه ی اینا برای استقبال از فصل قشنگ بهاره و عید قشنگمون.. وگرنه مدیونید فکر کنید برای تابلو نشدن جلوی مهموناست چون ما قراره عید از دست مهمونا فرار کنیم.. فقط موندم چه کاریه این همه کار خب.. 

همگی موفق باشید.. با آرزوی انرژی مضاعف برای شما تا بتونید کاراتونو تموم کنید.. بتکونید خونتون رو..با همه ی قوا و محکم..