این روزها با هر که دوست می شویم احساس می کنیم آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است
فکر کنم وقتش شده بود.. تموم شد .. همه چیز ..همیشه همه چیز تموم میشه یه روز..
خسته شدم..بی نهایت خسته.. برای من که بریدن از عادت شکنجه بود حالا شده عین آب خوردن.. برام عجیبه ولی نمی خواستم اینطوری شه.. میگذرونیم.. خسته شدم بس که گفتم:
این نیز بگذرد..
اتفاقای جدیدی در حال اتفاق افتادنه.. اینو حسم میگه.. دلم میگه.. ولی باورش دارم.. زندگیم داره تغییر می کنه.. این منم.. غزل... دختری که در آستانه ی ۱۹ سالگی انقدر زندگی بازیش داده و بازی خورده که حس می کنه قوی شده... انقدر قوی که حواسش هست از بازی دادن ها و رو دست خوردن ها نابود نشه.. حسش همیشه درست بوده.. هرچی که حس کرده شده ...پس به خودم و حس خودم اعتماد دارم.. حواسم هست.. نگران نباش.. من از پسش بر میام.. مطمئنم.. به خودم و حسم ایمان دارم و افتخار می کنم... چون همیشه آمادم می کنه برای بدی ها.. چون خوبی ها آمادگی نمی خواد.. شایدم می خواد و من تجربشو ندارم.. ولی قول میدم حواسم باشه.. به همه چیز.. همیشه.. در همه حال..