دلم نمیخواد از همه ی اعتقاداتم بگم که همه بگن خب تو الان چیو قبول داری و چی رو نداری.میخوام از یه چیز خاصش بگم. 

یه روز تو سن یه دختر ۵-۶ ساله وقتی که مامان بابام که از نظرم یه فرشته بود و پاک زنده بود..یادمه رفته بودیم امام زاده صالح تا نذرشو ادا کنه..زن مومنی بود ولی هیچ وقت افراط نمیکرد..هرچی از اعتقاداتم دارم از رفتارای اونه نه چیزایی که خانوادم برام دیکته کردن و من اهمیت ندادم..اون موقع وقتی من و اون تنها بودیم گفتم عزیز شما دعاتون براورده شده که دارید نذری میدید؟گفت اونطور که میخواستم نه..گفتم خب وقتی خدا به حرفتون گوش نداده چرا دارید به حرفش گوش میدید؟گفت من دعامو به خدا گفتم و اون چیزی که برام درست بود رو انجام داد..منم چون خدا برام بد نمیخواد دارم نذرمو ادا میکنم ولی اصرار نمیکنم چون اگه به خدا اصرار کنم و خدا حرفمو گوش کنه در صورتی که برام خوب نباشه خودم ضربشو میخورم حتی اگه خیلی برای بدست آوردنش خوشحال شم..گفت هیچ وقت برای بدست آوردن چیزی بیش از اندازه اصرار نکن.. 

 

یه روز تو یه کتابی خوندم: هیچ وقت برای بدست آوردن چیزی اصرار نکن..شاید اون چیز بدترین شکنجه توی زندگیت باشه و تو اون موقع ندونی..نوشته بود وقتی خدا برای یکی یه بیماری سختی رو میذاره ی درمانش فقط با چیزی مثل معجزه است وقتی تو به هر طریقی و با هر نذری ازش بخوای نجاتش بده خیلی کار قشنگیه..ولی وقتی به این فکر کنی که بعدآ ممکنه برات بشه شکنجه شاید برات مهم نباشه و بگی وقتی کنارمه حتی اگه بدترین رفتار رو داشته باشه برام مهم نیست..ولی وقتی خدا به اصرارت جواب داد و اونو بهت برگردوند و روزی ۱۰۰۰بار از بودنش و آزار هاش آرزوی مرگ اون و خودتو کردی اون موقع است که میفهمی خدا چرا نمیخواست به حرفت گوش کنه..شاید بگید اینا همش داستانه ولی من بارها به این حرف رسیدم که هنوزم یادمه..شاید مامان بزرگم میخواسته همینو تو نظر یه بچچه ی ۵-۶ ساله بگه.. 

برای زنده موندن خیلی هایی دعا کردم که الان آروزی مرگشونو دارم..خیلی از اطرافیانشو دیدم که اون موقع به هر نذر و نیازی میخواستن طرف زنده بمونه و الان از زنده بودنش پشیمونن چون یه سر زندگیشون شده جهنم..نه این که من از خودم بگم هاا....از خودشون شنیدم که میگم.. 

پشیمونم که به جای هدر دادن آزروهام برای زنده موندن کسی دعا کردم و اشک ریختم که شده بلای ناگهونی.هیچ وقت آرزوی مرگ کسی رو نکردم به جز آرزوی مرگ کسی که برایش با تمام وجودم از خدا مهلت خواستم.. 

تو زندگیم همه ی سعیمو میکنم چیزی رو به زور نخوام..ترجیه میدم اینا برام درس عبرت شه..میدونم خدایی که بهش اعتقاد دارم بد منو نمیخواد.. 

نمیدونم چی دارم میگم..اگه در همه به خاطر ذهن درهم این چند روزمه..همه ی فکرم شده این فکرا..خودمم نمیدونم قراره به کجا برسم ولی اینو میدونم که دیگه حتی تحمل خودمم ندارم..باز زده به سرم..میخوام همه رو ببوسم بذارم کنار..نمیدونم درسته یا نه ولی داغم تازه شده..نمیخوام تکرار شه..ذهنم آشوبه..بد جور ساکت شدم و گوشه گیر..مامانم از دستم دیگه اعصاب نداره..روزی ۱ وعده غذا میخورم و از بیخوابی میخوام بمیرم..شاید اینا هم نتیجه ی دعا های زورکی مامانمه برا زنده موندن من..نمیدونم ولی دیگه هیچی رو دوست ندارم..همشم بی دلیل.. 

امیدوارم تموم شه این روزا.. 

امتحانامم یکیش مونده همش..۱۴ ام خلاص میشم..همشو قبول شدم با نمره های زورکی..هنوز هیشکی نمیدونه چه گندی زدم..خدا به دادم برسه..

نظرات 19 + ارسال نظر
دخترآبان چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:47

من فدای تو ... خلاص ...

خدا نکنه..مرسی قربونت برم..

زهرا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 http://www.zafa.blogsky.com

خب گناه داره چرا اذیتش می کنی

من بیشتر گناه دارما

کورش تمدن چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
با اون بخش دعا موافقم
شاید بهترین دعا این باشه که بگیم خدایا به من آن ده که آن به
شاید همون موقع حکمت خدا رو درک نکنیم ولی بعدا بهش میرسیم
یاد جمله جبران خلیل جبران افتاده ام که حتما شنیدی
خودت هم امیدوارم زودتر سرحال بشی و شاد

سلام.
خیلی دعای خوبیه ولی بعضی اوقات ناشکری میکنیم برای جواب این دعا.
ممنونم واقعآ..

زیتون چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:53 http://zatun1.blogsky.com

مطلب صحیحی بودباپست های اخیرم عرفان درمانی ست بود درجش کردم

ممنون

زیتون ۳۰۰۰ چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:57 http://zatun3013.persianblog.ir

بهنام چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 19:21 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلااااااام
آخخخخ که چقدر حرف مادربزرگت جالب بود و به دلم نشست....
بازم تو قاطی کردی بچچه؟! اه

حرف نزن! قبول شدی میگی گند زدم؟! باورت نمیشه ولی من فکر میکنم همه ی درسا رو میفتم البته شایدم باورت بشه!

وای بهنام خودتی واقعآ؟چقدر عوض شدی..بزرگ شدی اصلآ..چند سالی بود ازت خبری نبود..راستی سلام:دی
اوهوم..خیلی مهربون بود و فهمیده..
عادیه بچچه..
حرف قبل امتحانام یادت رفته؟؟
تو بیوفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟عمرآ..مطمئنم نمره ی زیر ۱۵ نداری با اون وضع درس خوندنت..من که یه سر نت بودم..حتی شب امتحانا..تو که جای خود داری

تلخ شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:33 http://chekhov.blogfa.com/

اما یادت باشه برای به دست آوردن همون چیزا باید حداکثر تلاشت را بکنی.

اوهوم..یادم میمونه..ممنون

تلخ یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:11 http://chekhov.blogfa.com/

چی بگم والا؟
هرجور خودت میدونی رفتار کنی بهتره همونجور رفتار کن!
ولی خب مدلشون خیلی جالبه ها!

هیچی:دی
بعله.چشم.
آره والا..خیلی

تلخ شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 15:04 http://chekhov.blogfa.com/

مگه 14ام تموم نشده؟
پس کجایین شما؟

چرا تموم شده ولی من هنوز گمم..پیدام نی:دی

عبدالکوروش دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:14 http://www.potk.blogfa.com

غزل جان
عزیزم محکم باش
همه چیز درستمیشه
اینجوری نمی مونه
نمی مونی
باور کن
حالی که داری این روزها طبیعیه
خیلی ها دارن
نگران نباش

مرسی از امیدت.
امیدوارم همونی بشه که میگی.
خیلی روزای مزخرفیه.

زمستان پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 13:04

سلام هلاکو خان

سلام عزیزم دلم.کجایی تو؟این چه قیافه ایه؟؟اشکاتو پاک کن.نمردم ک

سامی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:51

سلام ، خوبی؟ کجایی چرا آپ نمیکنی؟

سلام.همین دور و بر ها.فرصت نوشتن نی.یکم سرم شلوغه.به زودی ایشاا..

دخترک زبون دراز چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 http://www.dokhtarezabonderaz.blogsky.com

سلام غزل خوبی؟چت شده تو ؟باور نمکنم دختری که حتی شب امتحان هم اینجا بود همینوطری غیبش زده کجایی پس؟

سلام عزیزم.ممنون. آدم شب امتحان همه کار میکنه غیر درس خوندن. یکم به زندگیم تنوع دادم.به خاطر همین فرصت نمیشه بیام اینجا.وقتی آدم یه چیز با ارزش داره دیگه به بقیه ی کاراش نمیرسه و ازشون میگذره.شده قضیه ی من..
خلاصه کیلو کیلو شرمندتم.

زمستان پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:25

چطططططططططططوری تو دخی؟منم خوووووووووبم.چرا یه سری بهم نزدی؟ترسیده بودمفکر کردم آریوبرزن کشتت
چی کا میکنی؟
حوصلم سر رفته میای توپ بازی؟

خوبم عزیزززززززززززززززززم.ببخشید تروخدا..من حسابی از دوستای گلم جا موندم.خدا نکنه:دی
همه کار
آره .آخ جووووووون..باززززززززززززی

زمستان پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:47

زمستون شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:47

اون لولوی بدجنس اومد توپما پکوند
هولاکو خان
یه زنگ بزن به فیدل کاسترو و چگوارا و ...بقیه ی بچه ها بریم محله لولو اینا یه دعوا کنیم

خب میزدی لهشون میکردی.
تا کی میخوای ساکت بشینی تو؟؟؟
باشه.قرار رو بذارم واسه کی؟؟

بهنام دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلااااااام
خوبی؟
کجایی؟
اینجا شلوغه من ذهنم متمرکز نمیشه نمیدونم چی بنویسم! فقط بدون یادت بودم دیگه!

سلام داش بهنام خودمون.
مرسی.از احوال پرسی های شما.غیبتت زیاد شده ها
میدونم

بهنام سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:21 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلااااام من الان دوباره پستت رو خوندم یه نکته توش برام جلب توجه کرد:

پاراگراف هفتم خط سوم گفتی:

میخوام همه رو ببوسم بذارم کنار!!!!

تو خجالت نمیکشی واقعآ؟؟؟؟؟ زشته دختر جاااان!

اووووووه بهنام.صبحت بخیر.اون واسه گذشته بود.الان عملیشم کردم.کجای کاری داداش.
نه والا.تنها حسی که نداشتم خجالت و عذاب وجدان بود.
دلم میخواد پست بنویسم ولی نمیکشم.عین تو:دی

الماس شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 15:25 http://www.glory.blogsky.com

سلام
خوبی
منم
zafa
میای اینجا اصن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد