از ماجرای دزدی تا عشق مامان!!

دیروز ظهر از دانشگاه اومدم خونه که بابام با کلی ذوق و شوغ میگه غزل امروز دزد اومده تو پارکینگ.. منو بگو ماتم برده.. میگم خب الان خوشحالی؟؟ میگه آخه یارو خیلی باحال بوده.. میگم چطور؟؟ میگه: زمان دزدیش ۵ صبح بوده..اومده شیشه کوچیکه ی عقب ۴ تا ماشینو شکونده و بانداشونو برداشته.. میگم ماشین ما چی؟؟ مامانم میگه کی سمت ماشین ما میره.. مگه چی داره که بدبخت بخواد بدزدش.. بابامم رو ماشین حساس میگه خیلی هم دلت بخواد.. خلاصه ماجرا اینطوری بوده که یارو از این خبر نداشته که پارکینگ ما ۴ تا دوربین مدار بسته داره..شیک اومده از جلوی دوربین رد شده و یکی یکی ماشینا رو دور زده.. فیلم دوربینو بردن کلانتری و الانم دنبال دزده اند.. شب که شد به بابام میگم بابا همسایه ها رفتن تو پارکینگ کشیک..نمیری؟؟میگه بخواب دختر.. وقت گیر آوردی؟؟ همسایه ها با چاقو و چماق رفته بودن کشیک میکشیدن.:دی  

من هروقت اسم دزد میاد نفسم میگیره انگار.. غمم میگیره حتی با اسمش.. خیلی از اسمش میترسم.. با این که میدونم دزد یه آدمه معمولی و بدبخته ولی وقتی اسمش میاد فکر میکنم هیولاست.. 

 

موقع خواب اصلآ خوابم نمیبرد.. هرشب مامانم که تو اتاق من میخوابه رو تختم و من رو زمین. ما به محض رفتن تو رخت خواب مامانم ام پی تریشو میذاره تو گوشش و منم موزیک گوشیمو روشن میکنم و آهنگ گوش میدم تا بخوابم.. ولی دیشب بیخوابی زده بود به سرم.. نشستم با مامانم حرف زدن.. نمیدونم اصلآ از کجا شروع شد.. در مورد هرچی شد حرف زدیم.. کلی قول های باحال ازش گرفتم.. مامانمم که روشن فکر اوکی میگفت.. مامانم هی از خوب بودن قبل از ازدواج بابام میگفت و از پسراش تعریف میکرد و منم هی براش مثال نغض لو میدادم..دیگه بحث داشت به جاهای خوب میکشید که تو تاریکی دیدم یه چیز بزرگ اندازه ی انگشت کوچیکم رو دیواره.. منو بگو پریدم از جام..گفتم مامان بیا اینور فقط.. دویدم چراغ رو روشن کردم دیدم یه سوسک بزرگ رو دیواره.. داشتیم پس می افتادیم.. انقدر بزرگ بود.. با چه سرعتی دویدم یه دمپایی و پیف پاف و مگسکش رو آوردم .. مامان زرنگمم از بین این همه وسیله مگسکش رو از دستم گرفته.. میگم خب این اندازه ی هیکل یاروهه..میگه تمرکزم بیشتره.. میگم واستا داداشو بیدار کنم..خلاصه زد کنار سوسکه و افتاد پشت تخت.. من حس کردم یه چیز نزدیک میزم تکون خورد.. مامانم هی پیف پاف زد نیومد بیرون.. داشتیم بی خیال میشدیم که یهو دوید جلوی پای من..یه جیغی کشیدم همه بیدار شدن.. بابام دوید..هرچی گشتیم نبود.. من رو شلوارم رو چوب رختی دیدمش..هرچی لباسا رو تکوندیم نبود که نبود.. تا الانم که با ترس و لرز نشستم دقیقآ وسط اتاق که دورم خالی باشه.. هر ۱ مین که چند تا کلمه تایپ میکنم یه بار دورمو چک میکنم.. بعدش اومدیم بخوابیم.. ساعت شده بود ۴ صبح.. من از بغض نمیتونستم حرف بزنم.. دیگه به هوای من من و مامانم و بابام تو پذیرایی خوابیدیم و من اسکورت شدم.. تا صبح هی بیدار میشدم دورمو نگاه میکردم و میخوابیدم.. ترس دزده کم بود اینم اضافه شد.. خلاصه تا صبح مامانمو مجبور کردم عین بچچه ها بغلم کنه.. 

 

 

امروز به خاطر همه ی اذیت هایی که دیشب کردم قراره شب واسه مامانم جشن بگیریم تا خستگیش در بیاد و یکم بخنده تا دلمون شاد شه و فردا بریم خونه ی مامان بزرگم تا مامانم بیشتر شاد شه.. بیچاره مامانم که حتی تا ۲۰ سالگی بچچه اش هم باید هرشب واسش بیدار بمونه.. چقدر من بچچه ی قدر نشناسی ام.. درسته که مامانم میگه سرت میاد عزیزم..نگران نباش ولی خب چرا باید از خودش بگذره؟؟.. یعنی اگه مامان چیزی غیر از فرشته بود، نمیتونست طاقت بیاره.. حسرت این همه خوبیشو میخورم..چقدر روز مادر یواشکی اشک میریزه واسه بابام که مادرش فوت کرده و نمیتونه مثل خودش بره برا مامانش با عشق هدیه بخره و ببوسش و روزشو تبریک بگه.. الهی من قربون این همه دلسوزیت برم.. 

 

مامانم میدونم اینجا رو نمیخونی ولی میخوام به خاطر همه ی اذیت هایی که تا همین دیشب، نه دیشب دیره.. تا همین ۵ مین پیش که مجبورت کردم بیای تو اتاقم تا من کتابامو با ترس از تو کتابخونه بردارم ببخش.. میدونم ازم راضی نیستی.. میدونم برام از همه بیشتر زحمت کشیدی و حرص خوردی.. میدونم خیلی دلتو شکوندم..ولی مامانم به خدا من پشیمونم.. میدونم با لبخند الکی وقتی گفتم غلط کردم خواستی بگی بخشیدی و نبخشیدی.. ولی مامانم میخوام بدونی تو این دنیا از همه بیشتر دوست دارم.. به جرئت میگم از همه بیشتر..  

فرشته ی من روزت مبارک..